بي صحبت تو جهان نخواهم

شاعر : سنايي غزنوي

بي خشنوديت جان نخواهمبي صحبت تو جهان نخواهم
يک دم زدنت امان نخواهمگر جان و روان من بخواهي
من خدمت رايگان نخواهمجان را بدهم به خدمت تو
بي روي تو جاودان نخواهمرضوان و بهشت و حور و عين را
حقا که جز اين نشان نخواهمبر من تو نشان خويش کردي
بيگانه درين ميان نخواهمبيگانه بود ميان ما جان
عشق چو تويي نهان نخواهممن عشق تو کردم آشکارا
من ياري اين و آن نخواهمهر گه که مرا تو يار باشي
تا سود بود زيان نخواهمتو سودي و ديگران زيانند
زين پس بجز از عيان نخواهماکنون که مرا عيان يقين شد